عسلم یک ساله شد
امروز ١٦ اسفند ماهه.پارسال همین موقعها عسلم ١٠ دقیقه بود که بدنیا اومده بود.وامروز خانوم خوشگل من ١ ساله شده.وما هر لحظه برا بودن عسلی وبرا بزرگ شدنش خداروشکر میکنیم.
عزیزم هرچند که بابدنیا اومدنت دنیای مارو شیرین کردی.ولی هفته های اول تولدت هفته های خیلی خیلی سختی بود براما.اخه بنا به تشخیص نادرست دکتر تو یه کم زودتر بدنیا اومدی.ومن وقتی تو اتاق عمل برااولین بار دیدمت تعجب کردم وبه پرستاره گفتم این چرااین شکلیه؟چرارنگش اینقدر کبوده؟
اره عزیزم تا یکی دو ساعت که تورو نذاشتن من ببینم.بعدشم که اومدی پیشم زیاد حالت روبه راه نبود.توبخش نوزادان میگفتن دیسترس داره.وبدونه اکسیژن نمیتونستی خوب نفس بکشی.خاله بهاره که همراهم بود تورودوباره برد بخش نوزادان وشستشوی معده ات دادن.نمیتونستی خوب شیر بخوری.کف پاهات وقسمتی از صورتت خیلی کبود بود.دیگه فرداش که متخصص اطفال اومد وتورو دید گفت که باید بستری بشی.
نمیدونی چه لحظات سختی بود.تورو ازم گرفتن.لختت کردن ولباسهای خوش بوت رو بهم دادن وبردنت.منم که همش گریه میکردم مخصوصا وقتی اومدم ودیدم که چندتا پرستار افتادن به جونت وداشتن دنبال رگ میگشتن تا بهت انژوکت بزنن وتو انقدر جیغ کشیده بودی که دیگه صدات درنمیومد.بمیرم الهی .همش گریه میکردم وبه مامانی معصومت میگفتم همه مامانا نی نی هاشون پیششونه وباذوق وشوق بغلش میکنن وبهش شیر میدن فقط نی نی من کنارم نیست. پنج روز بستریت کردن.منم بعد دوروز اومدم بخش نوزادان وباهات بودم.خیلی بد بود.
بعدشم که برگشتیم خونه وبابا جون(بابا بزرگت) با دکترت دعوا کرد.ازبس حرف نفهم بود.بعداومدنمون هم که بازم زردی داشتی ودو شب دیگه برات دستگاه اوردیم خونه.ومنم تو یه اتاق گرم باهات قرنطینه شده بودم.وازت مراقبت میکردم.
روز ١٠ فروردین که برگشتیم شهر خودمون وخونه خودمون بردیمت پیش یه دکتر خوب که اونم گفت این بچه خیلی ضعیفه.چرا وزن نگرفته؟چرااینقدر زرده؟چرااینقدر ضعیفه؟باهر جمله دکتر قلب منم ازحرکت می ایستادبازم ازمایش خون ازت گرفتن ومعلوم شد که درجه زردیت به ٥/١٧ رسیده وبازم دستگاه اوردیم خونه و٣ روز تورو توش خوابوندیم.شاید باور نکنی ولی من تمام اون ٣ روز رو کنار تو ودستگاهت دراز کشیدم که یه وقت تو چشم بندتو برنداری.اصلا حوصله هیچ کاری رو نداشتم.فقط گریه میکردم.ازاونور هم باهامون تماس گرفتن که تست غربالگری تیروئیدت مشکل داره وباید دوباره ازمایش بدی.این مشکل واین استرس هم به استرسهام اضافه شد.فقط خدا میدونه که من چی کشیدم.البته خدارو شکر که ازمایشت اشتباهی شده بود وهیچ مشکلی نداشتی.
دیگه عزیزم تا یک ماه کارمن وبابایی فقط این شده بود که تورو ببریم دکتر وازمایش و...
اون روزای سخت گذشتن وتو الان یک ساله شدی.توالان شدی عزیز خونه ما.توالان شدی همه کس من وبابایی وخواهرت.الهی قربون تو برم که اسم عسل واقعا برازنده اته وبه معنای واقعی کلمه شیرین هستی.
ازخدا میخوام که تولد ١٥٠ سالگیت رو جشن بگیری.ازخدا میخوام که بهت عمر بابرکت وتنی سالم وقلبی مهربان عطا کنه.
خوشگلم به زودی میام وعکسهای جدیدت رو میذارم.